کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

موهای بافته شده...



همه ی ما ، یه روزی ، یه جایی  از زندگی گیر میکنیم...

درگیر  یه آدم میشیم ، یه موقعیت ، یه شکست و....

انگار که با یه زنجیر سنگین و یک گل میخ بزرگ.... توی یه نقطه از زندگی بسته میشیم به زمین و دیگه توان حرکت نداریم...

شروع میکنیم دور یه محور دایره وار چرخیدن....

انقدر میچرخیم و میچرخیم.... تا دیگه زمین زیر پامون میشه یه کویر خشک و بی آب و علف...

خیلی باید خوش شانس باشی که یه نفر یه روز بیاد... این میخ رو برای تو از زمین جداکنه و دستاتو بگیره و با خودش به جلو ببره...

تیمارت کنه و موهات رو شونه بکشه و برات غذا بپزه....

اما ... امان از روزی که ، اون آدم دیگه نباشه...

تو میمونی...

سرگردون...

با یه زنجیر به گردنت...

که به هیچ کجا..

وصل نیست...


--------------

پی نوشت:

این نوشته رو تقدیم میکنم به کسی که به یادم آورد... یه زمانی... سهند بودم

آل من ماست دای....

هستم هنوز....
منتها بیشتر سکوت میکنم این روزا....
بر میگردم اینجا...

ما ها همه نمیدونیم با خودمون چند چندیم

کی فکرشو میکرد که همه چیز انقدر پیچیده بشه....
یکی که دلش خواسته بود کنار هم باشیم و هیچ وقت چیزی نگفته بود...
و یکی که همیشه گفته بود میخواد کنار هم باشیم... اما دلش نخواسته بود...



---------------------------------

پی نوشت:

اینجا تا زمانی که زنده ام به روز میشه... حد اقلش نزدیک به ماهی یک بار....

موزیک وبلاگم پخش نمیشه... اگه کسی میدونه چجوری درست میشه کمک کنه ممنونم

حالم اصلا خوب نیست این روزها...


بوفه ی بالا


عکس فارغ التحصیلی ات رو دیدم...

نمیدونم چرا... ولی مثل دیوونه ها.. تا صبح مدام نگاهش میکردم و گریه ام میگیرفت...

همیشه تو اون مدتی که با هم بودیم... این روز رو تجسم میکردم... که کنارتم...

وقتی میری اون بالا.. برات دست میزنم...

خنده ی اون روزت رو دارم مدام تجسم میکنم....

همیشه با خنده دوست داشتنی تر بودی...


---------------------

پی نوشت:


لباست خیلی بهت میومد....

کلاف های ناتمام



دیشب دستبندی که برام بافته بودی پاره شد...

میخوام قابش کنم بزنمش به دیوار...

این یه مدت.. همیشه هر وقت نگاهش کردم... لبخند تو اومد جلوی چشمام..

روزی که میبستیش دور دستم..

با عشق می خنددی
دستای سردمو یادته؟ الان شونه هامم یخ کردن...

بیشتر از هر وقت دیگه ای.. دلم برای تو بغل گرفتنت تنگ شده...


چیزی در میان درد ها میخنداندم


انتخاب کردن شده کار هر شب من...

این که بیدار بمونم و فرار کنم از کابوس؟ به جون بخرم خستگی رو...
یا اینکه بخوابم... خواب ببینم از ته همون کوچه ی شونزدهم... کیفت رو گرفتی به دستت.. با همون خندت داری میای سوار ماشین بشی...
توی خواب صدا کنی اسممو... منم بگم جان دلم....

توی خواب لبخند بزنم... همه ی خاطرات قدیم مون رو قام قام کنیم...
بریم بشینیم بالای اوتوبان.... اون دوسِت دارم هایی که بهم بدهکار بودی رو داد بزنی....




بیدار میشم...

صدایی نمیاد...

سکوت محضِ....

درد می پیچه تو گلوم....
بغض میشه... همه ی زورم رو جمع میکنم برم سر کار...

یه روز گند دیگه رو شروع کنم...

اسمم رو تکرار کن بازم.... دلم بی رحمانه تنگه واسه شنیدن صدات...

پیاده یا همان خط یازده


خیلی از رابطه ها وقتی تموم میشن.... واسه هر طرف یه جوریه...

واسه یکی به تخمشم نیس... چون از اولش با حس نیومده جلو.... حالا فیلم بازی کردن یا نکردنش به درصد دیوس بودنش بر میگرده....

واسه اون یکی... عکس این قضیه اس... طرف توی اون مدت رابطه... به گا رفته... تا زندگی یکی دیگه رو هم همزمان زندگی کرده.... حالا اون طرف که نیست.... داره هنوزم زندگی اونو زندگی میکنه...

واضح تر از این نمیتونم بگم....


شرایط عنی دارم این وسط....

سخت میشه اعتماد کرد وقتی یه نفر اعتمادتو میگیره کاملا میزنه زیر پاهاش...