کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

صبحانه ای برای یک نفر...

 

 

چند شبیست...به جای کابوس های شبانه ی نبودنت.... 

خواب مرگ میبینم..... حواب میبینم...دستی بر سرم... روح م را جدا میکند و بعد.. 

سکــــــــــــــــــــــــــــوت 

..... 

اما بعد... بیدار میشوم.... و نبودنت را نظاره میکنم.... بدنم درد میگیرد... 

چشمانم خیس میشوند.... نگاهم به ابر های پشت پنجره گیر میکند.... 

و دیگر میدانم.... هرگز نامت را بر روی گوشی کنار بالش سردم.... 

 نخواهم دید....  

---------------------- 

پی نوشت: 

دلم میخواد همه دنیامو بدم.....فقط برای یک لحظه بغل بگیرم تورو

نظرات 3 + ارسال نظر
پریــــــــــــا یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.whiskey-lullaby.blogfa.com

غم به چشمانت هم رسوخ کرده .عکس هایت فریاد میزنند ..
گاهی ارزو میکنم کاش میشد ادمها دچار فراموشی شوند..کاش میشد قلبها سنگی شود اونوقت ادمها انقدر درد نمی کشیدند..

.. دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

نرو..
بزار برم..
نمیزارم اینجوری بری..
ولم کن میخوام برم..
..
...
....
......
.......
........
..........
...........

.. دوشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ

Remember promise was..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد