کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

اتفاق افتادع ها (5)

از یه سربالایی در حال بالا رفتن باشی... مثل یه کوچه ی بن بست...

با یه نفر باشی.... خونتون هم آخر کوچه باشه...

بعدش که میرسی آخر کوچه... روت رو بر میگردونی میبینی دوتا سگ به اندازه ی اسب.... یهو میوفتن دنبالت.... تو طرفت رو حول میدی توی خونه... و خودت به طرز درد آوری توسط سگها خورده میشی....



بعدش به طرز درد آوری با تپش قلب... از خواب میپری....


همین الان... 1:30 دقیقه ی بامداد.... اول پاییز 1391....


عرق سرد رو پیشونیمه...