از یه سربالایی در حال بالا رفتن باشی... مثل یه کوچه ی بن بست...
با یه نفر باشی.... خونتون هم آخر کوچه باشه...
بعدش که میرسی آخر کوچه... روت رو بر میگردونی میبینی دوتا سگ به اندازه ی اسب.... یهو میوفتن دنبالت.... تو طرفت رو حول میدی توی خونه... و خودت به طرز درد آوری توسط سگها خورده میشی....
بعدش به طرز درد آوری با تپش قلب... از خواب میپری....
همین الان... 1:30 دقیقه ی بامداد.... اول پاییز 1391....
عرق سرد رو پیشونیمه...