-
موهای بافته شده...
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1399 12:24
همه ی ما ، یه روزی ، یه جایی از زندگی گیر میکنیم... درگیر یه آدم میشیم ، یه موقعیت ، یه شکست و.... انگار که با یه زنجیر سنگین و یک گل میخ بزرگ.... توی یه نقطه از زندگی بسته میشیم به زمین و دیگه توان حرکت نداریم... شروع میکنیم دور یه محور دایره وار چرخیدن.... انقدر میچرخیم و میچرخیم.... تا دیگه زمین زیر پامون میشه یه...
-
آل من ماست دای....
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1394 11:38
هستم هنوز.... منتها بیشتر سکوت میکنم این روزا.... بر میگردم اینجا...
-
ما ها همه نمیدونیم با خودمون چند چندیم
جمعه 18 مهرماه سال 1393 12:45
کی فکرشو میکرد که همه چیز انقدر پیچیده بشه.... یکی که دلش خواسته بود کنار هم باشیم و هیچ وقت چیزی نگفته بود... و یکی که همیشه گفته بود میخواد کنار هم باشیم... اما دلش نخواسته بود... --------------------------------- پی نوشت: اینجا تا زمانی که زنده ام به روز میشه... حد اقلش نزدیک به ماهی یک بار.... موزیک وبلاگم پخش...
-
بوفه ی بالا
سهشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1393 10:31
عکس فارغ التحصیلی ات رو دیدم... نمیدونم چرا... ولی مثل دیوونه ها.. تا صبح مدام نگاهش میکردم و گریه ام میگیرفت... همیشه تو اون مدتی که با هم بودیم... این روز رو تجسم میکردم... که کنارتم... وقتی میری اون بالا.. برات دست میزنم... خنده ی اون روزت رو دارم مدام تجسم میکنم.... همیشه با خنده دوست داشتنی تر بودی......
-
کلاف های ناتمام
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 11:15
دیشب دستبندی که برام بافته بودی پاره شد... میخوام قابش کنم بزنمش به دیوار... این یه مدت.. همیشه هر وقت نگاهش کردم... لبخند تو اومد جلوی چشمام.. روزی که میبستیش دور دستم.. با عشق می خنددی دستای سردمو یادته؟ الان شونه هامم یخ کردن... بیشتر از هر وقت دیگه ای.. دلم برای تو بغل گرفتنت تنگ شده...
-
چیزی در میان درد ها میخنداندم
جمعه 17 خردادماه سال 1392 22:05
انتخاب کردن شده کار هر شب من... این که بیدار بمونم و فرار کنم از کابوس؟ به جون بخرم خستگی رو... یا اینکه بخوابم... خواب ببینم از ته همون کوچه ی شونزدهم... کیفت رو گرفتی به دستت.. با همون خندت داری میای سوار ماشین بشی... توی خواب صدا کنی اسممو... منم بگم جان دلم.... توی خواب لبخند بزنم... همه ی خاطرات قدیم مون رو قام...
-
پیاده یا همان خط یازده
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 00:53
خیلی از رابطه ها وقتی تموم میشن.... واسه هر طرف یه جوریه... واسه یکی به تخمشم نیس... چون از اولش با حس نیومده جلو.... حالا فیلم بازی کردن یا نکردنش به درصد دیوس بودنش بر میگرده.... واسه اون یکی... عکس این قضیه اس... طرف توی اون مدت رابطه... به گا رفته... تا زندگی یکی دیگه رو هم همزمان زندگی کرده.... حالا اون طرف که...
-
آنچه شما خواسته اید یا رویاهای دور و دراز !
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 15:40
من فقط دلم می خواهد بخوابم... دلم ایستگاه 9.3/4 را می خواهد... گاری چرخ دستی ها... اصلا نه.. دلم می خواهد ایستگاهی پیاده شوم.. کنار موجهای ساحل.... دخترم 6 ساله باشد.. موجها که می آیند با خنده ی کودکانه اش بدود... از دور برایش لبخند بزنم.... من دلم می خواهد گلدانهایم را صبحها با سمفونی شماره 9 نوازش کنم... کنار پنجره...
-
اتفاق افتاده ها (7)
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 01:27
داشتم میرفتم 13 بدر مثلا... که حال و هوام عوض شه... تو کل مسیر.... اون 1 سال خاطره داشت جلوی چشمم مرور میشد... توی جاده... از جلوی چشمم.. مثل تابلوهای کنار جاده میگذشت... تا من زدم روی ترمز... بوی خون اومد و خط ترمز لاستیک... خودم نمیدونم چه حسی بود.... اما دلم میخواست همونجا تموم میشد با همون تصادف... دیگه چشمامو باز...
-
روزمرگی ها 1
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 14:14
از وقتی رفتی... دراز میکشم روی تخت..... پنجره رو باز میذارم.... همون نسیم ملایمی که میومد.. هنوزم میاد.... اما بوی موهای تورو کم داره... که سرت رو بذاری رو پام... منم با موهات بازی کنم... مثل اون موقع ها.... دلم برای دوست داشتنت.... خیلی تنگ شده... برای گید گیدِ خنده هات...
-
سامبادی آی یوز تو نو
شنبه 16 دیماه سال 1391 19:54
-
شام آخر ...
شنبه 9 دیماه سال 1391 14:54
مامان از سفر اومد... 2 روز قرار بود بمونه.... امروز داره میره گفت آشپزی کن برام... گفتم چشم... تو که نیستی... از صبح مدام گوشیمو نگاه میکنم.... دلم آشوبه... انگار اتفاق بدی قراره بیوفته... مثل یکی که یه مریضی لا علاج گرفته باشه... بعد بهش نگن.. که دم آخری خوش باشه... اما میدونه یه خبرایی هست... پیاز که خورد میکردم...
-
اتفاق افتاده ها (6)
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1391 22:23
افتر وید...های از اسکای.... سندی-خدیجه.. خنده ی بی دلیل... کره.... هایدا رویال مخصوص... :)
-
و تو هیچ وقت مرا عاشق نبودی...
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 18:33
یه سری تصویر سیاه و تاریک میاد توی ذهنم.... تنم یخ میکنه.. صدای شکستن شیشه ی پنجره ی اتاق میاد و.... دستم داغ میشه.... یه داغی لذت بخش... یه سری حرکتهای مبهم دورو برم میبینم.... کسی داره دست آغشته به خون خودم رو پاک میکنه... سرم رو میارم بالا... و میبینم چشماش خیسه... . . . . . . ما ادمها... مجودات جالبی هستیم......
-
فاصله ها
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 00:50
تو که نیستی.... حتی حوصله ی خودمم را هم ندارم... چه برسه به نوشتن... زودتر برگرد... :(
-
اتفاق افتادع ها (5)
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 02:34
از یه سربالایی در حال بالا رفتن باشی... مثل یه کوچه ی بن بست... با یه نفر باشی.... خونتون هم آخر کوچه باشه... بعدش که میرسی آخر کوچه... روت رو بر میگردونی میبینی دوتا سگ به اندازه ی اسب.... یهو میوفتن دنبالت.... تو طرفت رو حول میدی توی خونه... و خودت به طرز درد آوری توسط سگها خورده میشی.... بعدش به طرز درد آوری با تپش...
-
مسخ شدگی
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 17:04
Intouchables (2011)s ...Driss: Listen to this ?Driss: Where can you find a tetraplegic Philippe: Where can you..I don't know !Driss: Where you left him --------------------------------- دریس : اینو گوش کن. دریس: کجای میتونی یه افلیج رو پیدا کنی؟ فیلیپ: کجا میتونی... نمیدونم !؟ دریس: آخرین جایی که ولش کردی ! --- پ.ن:...
-
تولدت بازی ها !
شنبه 7 مردادماه سال 1391 10:16
ینی بهترین حس دنیا میتونه این باشه ... که عزیز ترینت.... همه ی دوستات رو جمع کنه.. و تو به طور ناگهانی وسط حوز خانه هنرمندان سورپرایز شی به طوری که زبونت بند بیاد !!!
-
اتفاق افتاده ها (4)
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 01:32
همیشه یکی از اعضای خانواده آمادگی کامل داره که برینه به تمام برنامه هایی که چیدی ! حالا مهم بودن یا نبودنش به کنار !
-
Greys Anatomy,season 5,episode 23
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 18:44
izzie: what happened to "this is your decision & i support you?"s alex: That was when i thought you were gonna make the right one !s ایزی:چی شد پس وقتی که گفتی هر تصمیمی بگیری من حمایتت میکنم؟ الکس: اون مال زمانی بود که فکر میکردم میخوای تصمیم درست رو بگیری !
-
اتفاق افتاده ها (3)
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 02:18
ساعت 11 نیمه شب... من زیر پنجره ی خونتون... برام ساندویچ میاری با خنک ترین نوشابه ای که تا بحال خوردم... آرومی و میخندی.... ته دلم.... صدای دوست داشتن طنین میندازه.... عاشقانه ام...
-
اتفاق افتاده ها (2)
جمعه 16 تیرماه سال 1391 01:06
یه جایی خونده بودم یه چیزی تو این مایه ها که هیچ وقت به کسی که تازه یه رابطه رو تموم کرده اطمینان نکنید.. چون یاد گرفته که چطور میشه یه رابطه رو تموم کرد و زنده موند... حالا من یه نصیحت میکنم بهتون که... هیچ وقت با کسی که خیانت از دوست نزدیک دیده در نیوفتین... چون بلده چطوری نیست و نابودتون کنه... و حتی ممکنه بلاهایی...
-
اتفاق افتاده ها (1)
شنبه 3 تیرماه سال 1391 00:42
هیچ چیزی... هیچ وقت دیگه مثل اولش نمیشه..... اگرم بخواد بشه.... باید ک.ون یکی از دو طرف پاره بشه... راه دیگه ای نداره...
-
سومین پریود
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 01:04
حتی بوی خیانت هم دردناکه...... دلم میخواست مثل رعد برق های امشب... میشکافتم... توی دل شب.... ناپدید...
-
بر اساس یک داستان واقعی
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 22:21
روزی که بر فانوس دریایی ... خنده نثارم میکردی.. خاطرم هست... هوا سرد بود... نگاه میکردی... به بی انتهایی نگاهت.. نگاه میکردم... شاید...هنوز نفهمیده بودم... حسی را که بعد ها فهمیدم... چیزی از عشق کم نداشت... اما میدانم... آن روز... روزی بود که .. سقوط را فهمیدم.. گم شدن در نگاه کسی بانو... این روزها... چشمان تو خانه ی...
-
پشت این هیچِ بزرگ..هیچی نیست
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 23:08
صدایت که میلرزد... دستانم به سوی یخ زدگی های خیلی بالای صفر میرسند... تضادی بین سوختن و یخ زدن... بودنت را... فریاد کن بر سرم... بگذار آوار شود... من خیلی وقت است که زیر سنگینی این حجم تنهایی دفن شده ام... وقتی دم از رفتن میزنی... یا از خداحافظ های سرد میگویی... شاید کمم... شاید زیاد... اما سُر خورده ام بانو.... نگذار...
-
!Say hello to my little Friend
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 00:41
میشینی فکر میکنی... که ببینی چی شد که اینجوری شد... بعد همه چیز... مثل تیکه های پازل به هم وصل میشه... زمزه های سمی یه سری... که یا نمیشناسیشون... یا از دوستای نزدیکت بودن... یه سری خاله زنک ...که گند زدن به زندگی بقیه و ریدن تو اعصابشون... براشون یه تفریحه فقط ! اونجاست که دوست داری سرت رو بندازی پاییین... بخندی.....
-
معاشرت های شبانه..
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 00:11
+اومده بودی اینجارو خونده بودی و به من نگفته بودی... دلگیر بودم... اومدم بنویسم... از درد بنویسم... از چیزی که خیلی وقت بود باهاش غریبه شده بودم... از فشار دور قلبم.... از حس چنگ خوردنش... توی نیمه شبا... +اینکه یه نفر بشه دلیل بودنت.... بعد اون شخص ناراحت باشه.... سخته... سخت تر از مردن حتی... امشب از اون شباس... که...
-
اعتراف...
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 23:48
بوی گند سیگار... زندگیم را برداشته... این روزها متنفرم.... پرم از بدی... از دانشگاه متنفرم... از ادمهاش... از دو رویی ها... از آدمای نزدیک دورو برم... که شاید نبودنم براشون راحت تر باشه... از فیسبوک... حتی فکرم با پوکر هم منحرف نمی شود.. از فاصله های افتاده... از غیبت... از 250 تومن خلافی ماشین.. از فندک های خراب......
-
شب نشینی
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 16:54
بهتر از اینکه دستت توی دست بهترین دنیا باشه... شب باشه... باهم کل میرداماد رو "وقتی دلگیری و تنها" رو عربده بزنین؟؟؟ دیگه چی میخواد آدم؟ --------------- این روزا... بهترینم....