کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

و تو هیچ وقت مرا عاشق نبودی...



یه سری تصویر سیاه و تاریک میاد توی ذهنم.... تنم یخ میکنه..

صدای شکستن شیشه ی پنجره ی اتاق میاد و.... دستم داغ میشه.... یه داغی لذت بخش...

یه سری حرکتهای مبهم دورو برم میبینم.... کسی داره دست آغشته به خون خودم رو پاک میکنه...

سرم رو میارم بالا... و میبینم چشماش خیسه...

.

.

.

.

.

.

ما ادمها... مجودات جالبی هستیم... علاقه ی خاصی داریم که زمین خوردن دیگران رو ببینیم.. نوعی مازوخیسم..یا سادیسم.. فرقی نداره... میخوایم همدیگرو به چالش بکشیم...

اما قیمتش رو نمیدونیم..

میایم تو زندگی هم... بعد میشینیم تازه فکر میکنیم که کار درستی کردیم.. یا غلط..

وقتی بهم نگاه کرد و گفت... ما باهم فرق میکنیم... کلمه ی فرق برام یه جور عجیبی بود...

برداشت های زیادی از این واژه میشه کرد.. که متاسفانه هیچ کدومشون معنای قشنگی نداره...

فاصله یک مساله ی اجتناب ناپذیره... مثلا... فرق داریم.. ینی من سنم بیشتره تو کمتر...

تو خوشگلتری یا من؟... من تورو کم تر دوست دارم.. تو بیشتر...

کم کم دارم حس میکنم... عشق...مال تو فیلماس.... نباید دیگه دنبالش گشت...


 گفت توی بوسه ی آخر هیچ حسی ندارم.... 

گفتم... حتی ته ته قلبت؟ مثل دکتری که نبض بیمار فوت شدش رو میگیره...

دو سه بار دیگه بوسید . گفت : هیچ چی !!

زمان به صورت صحنه آهسته گذشت... و مثل سرباز های تو جنگ... صدای سوت خمپاره میومد...

و قلبم.. فاصله ی جای خودش رو تا زمین.... هزاران دقیقه طول داد...

تا بلاخره....

شکست..... هزار تکه ی به هم چسبیده بهم تبدیل به میلیون ها شد.... و من...

تمام وجودم....

درد شد....



--------------------

تمامی داستان های فوق بر اساس یک داستان واقعی است.

-------------------

پی نوشت:


شاید... 21 دسامبر... آخر دنیاس...

دنیایی که ...خودم باید تمومش کنم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد