کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

بوفه ی بالا


عکس فارغ التحصیلی ات رو دیدم...

نمیدونم چرا... ولی مثل دیوونه ها.. تا صبح مدام نگاهش میکردم و گریه ام میگیرفت...

همیشه تو اون مدتی که با هم بودیم... این روز رو تجسم میکردم... که کنارتم...

وقتی میری اون بالا.. برات دست میزنم...

خنده ی اون روزت رو دارم مدام تجسم میکنم....

همیشه با خنده دوست داشتنی تر بودی...


---------------------

پی نوشت:


لباست خیلی بهت میومد....

نظرات 1 + ارسال نظر
sep!deh سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:32 ب.ظ http://lahzehayesepid.blogsky.com/

آخی، بغضم گرفت..

بعضی چیزا به صلاح و مصلحت آدم نیست..

امیدوارم به اون چیزایی که دوست داشتید برسید و نرسیدید، برسید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد