کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

یک صدای ضبظ شده...

ذره ذره مردن را یادمیگیرم... 

مثل سکوت تو....

دوستت دارم را نجوا کن...

  

 

این روزها... 

سعی میکنم بغضم را اشک نکم.... 

نمیشود... 

سعی میکنم فریاد کنم.... صدایم میلرزد...  

سعی میکنم قوی باشم.... میشکنم...  

ساکتم این روزها.... نگاه میکنم... به حجوم خیال آمدنت... 

سکوت میکنم... مبادا برنجی... 

اما مدام تصویرت مرور میشود درون ذهن مادر مرده ام...  

آرام آمدی.... 

آرام ابرها را کنار زدی.... 

صدای گریه می آمد آن شب... 

فرشته ای قصد مردن داشت.... 

گفتم سلام... 

گفتی سلام.... 

فقط پرسیدم چرا؟ 

گفتی دیگه واسه خوش بودن... بهونه ای نیست... 

گفتی خیلی وقته آدم دیگه پیدا نمیشه.... 

احساس تو وجود همه مرده....  

آنقدر جدی بودی که باورم شد... 

تلخی را باورم شد .... 

اما...چشمانت....وای بر آن چشمانی که حکم مرگ من بود.... 

اهلی ام کردی....کم کم دنیا پر از عطر قشنگی شد... 

صدایی آرام... نجوا میکرد... 

به خواب رفتم...خوابی عمیق.... 

مثل کسی که در خواب سیلی میخورد....همه چیز شکست... 

انگار خواب بود...کابوس بود...درد بود... 

چشمانم باز شد چیزی جز رفتن ندیدم.... 

فریادم در گلو خفه کردم... دستانی که دیوارهای کنار تخت را چنگ میزد.... 

تحمل حجوم خیال رفتن...دلی در تاریکی شب زمستانی سرد.... مرد.... 

به همین سادگی خداحافظی را گفتی و من فقط اشک دیدم و  

اشک دیدم...

 خوب نیستم.... 

این زخم...دیگر خوب شدنی نیست...

ن مثل.....

 

 

روباه گفت:  انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. 

 تو مسئول گُلِتی...

یک شاخه تنهایی...

 

 

قرار بود دیر نکنم.... 

ساعت ۱:۰۵ دقیقه رسیدم.... 

سرد بود... 

دستام رو کرده بودم توی جیبم.... و دور برم رو نگاه کردم... نکنه شاید زودتر رسیده باشی... 

کمی اون دور و حوالی قدم زدم... 

از این در به اون در رفتم... مطمئن نبودم بلد باشی اونجارو... 

کسی اومد آدرس پرسید... 

ساعت ۲ شد...  

نگاهم افتاد به دختر کوچولویی بود که سر چهار را میرداماد داشت گل میفروخت... 

اونم سردش بود.... 

از این ماشین به اون ماشین میرفت... 

سردش شد... اومد نشست کنار خیابون... روی جدول ها... 

رفتم سمتش... 

-گل یاسه؟شاخه ای چند؟ 

+سه تومن.... 

-یه شاخه بده... 

-سردت نیست تو این هوا؟  

خندید و گفت

+نه زیاد... اینارو که تموم کنم...رفتم خونه ! 

 گفتم: 

خوبه...پس ۲ شاخه بهم بده پنج تومن.. 

گفت باشه... 

گفت منتظر کسی هستی؟ 

گفتم آره..از کجا فهمیدی؟ 

گفت یه ساعته اینجا وایسادی..گلم که میخری.. تابلو دیگه! 

گفتم... دعا کن فقط بیاد... 

اومدم... دوباره نشستم روی پله های ورودی... 

نگاهم مدام میچرخید... 

ساعت دیگه داشت نزدیک به ۳ میشد... 

آسمون رو نگاه مردم...آفتاب داشت کم کم میرفت... 

سردی هوا رو یادم رفته بود.. 

چشمامو تیز کرده بودم... 

خبری نبود اما.... 

استرس ام لحظه به لحظه بیشتر .... 

اگه نیاد چی؟ 

دیگه دستامو حس نمیکردم... 

خنکی چیزی رو پشت گردنم حس کردم... 

بالا رو نگاه کردم... 

آسمون داشت سفید میشد... 

دیگه هیچی رو حس نمیردم به جز تکون های قلبمو ....انگار میخواست از جاش بزنه بیرون... 

 دخترک گل فروش.... دوون دوون اومد سمت من.. 

گفت... بیا این یه شاخه گلم که مونده مال تو.... 

اونی که منتظرشی... فکر نکنم دیگه بیاد... توی این هوا... 

گفتم... ممنونم...اما میاد... عاشق این هواس.... 

گفت باشه...امیدوارم که بیاد... 

داشتم دور شدن دخترک رو میدیدم که با اون دامن گل گلیش.. کم کم دور میشد.. 

هنوز نشسته بودم... 

آدمها رو نگاه میکردم که دوون دوون میخواستن برسن به سر پناهی... به یه جای گرم و راحتی... 

حس میکردم نگاهشون رو به من... 

تعجبشون رو.... 

ساعت ۴ بود... 

هنوز نیومده بود... 

سرما داشت کم کم به مغزم میرسید... 

کاشکی کلاهم رو همراهم آورده بودم.... 

مونده بودم... میون رفتن و موندن... 

صدای دخترک مدام توی گوشم میپچید.... 

فکر نکنم دیگه بیاد... 

تنم لرزید... 

از جام بلند شدم... 

توی اولین کابوس واقعی...  

رفتم... 

که نرسم... 

به هیچ چیز... 

همه جا سفید شد.... 

داشتم... 

جون میدادم.... 

کنار گلهای یاس....

کافه عکس-ساعت ۱ بعد از ظهر

  

 

ماگِ شازده کوچولوم رو بر میدارم...چایی تازه دم کشیده.. 

سه ماه و نیم میشه چایی دم کشیده نخوردم...همش لیپتون های بی مزه... 

چند تا دونه خرما بر میدارم...خرما هایی که از آخرین سفرم ..مادر برام گذاشته بود... 

میشنم جلوی این صفحه ی بی حس... 

پتوم رو میپچم دورم... 

صدای فیبی میاد میگه: 

-تو باید بری میتونی بهش برسی توی فرودگاه... 

چندلر داد میزنه: پس فاصله ی زمانی رو میخوای چی کارش کنی؟ 

مونیکا-: فاصله زمانی از اینجا تا فرودگاه؟؟ 

رایچل : نمیدونم...نمیدونم... 

--------- 

نگاه میکنم به ساعت.... نزدیک میشه... داره به ساعت ۱ نزدیک میشه... امروز همون سه شنبه ایه که منتظرش بودم... 

داره برف میاد... 

همه چیز آمادس.... 

فقط تو باید باشی.... 

لطفا...

یک فنجان روز مرگی

 

 

 

داره برف میاد.... 

میشینم دم پنجره.... 

خیلی وقت بود secret garden گوش نکرده بودم... 

تو ماگ گنده هم کافیمو فوت میکنم... 

همه ی اینا هست و... 

تو هنوز نیستی... 

--------------------------- 

پ.ن: 

یادت باشه زدی زیر قولت... 

برفم اومد و تو نیومدی.... 

:|

پرتغال

 

 

 

 

من با این میوه از این عشق های الهی برقرار کردم کلاً... 

برای من حکم یک شخصیت مورد احترام رو داره... 

اینو پیداش کردم یه جا...تقدیمش میکنم به یه فرشته ای که میدونست عاشق پرتغالم : 

 +--+