کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

موهای بافته شده...



همه ی ما ، یه روزی ، یه جایی  از زندگی گیر میکنیم...

درگیر  یه آدم میشیم ، یه موقعیت ، یه شکست و....

انگار که با یه زنجیر سنگین و یک گل میخ بزرگ.... توی یه نقطه از زندگی بسته میشیم به زمین و دیگه توان حرکت نداریم...

شروع میکنیم دور یه محور دایره وار چرخیدن....

انقدر میچرخیم و میچرخیم.... تا دیگه زمین زیر پامون میشه یه کویر خشک و بی آب و علف...

خیلی باید خوش شانس باشی که یه نفر یه روز بیاد... این میخ رو برای تو از زمین جداکنه و دستاتو بگیره و با خودش به جلو ببره...

تیمارت کنه و موهات رو شونه بکشه و برات غذا بپزه....

اما ... امان از روزی که ، اون آدم دیگه نباشه...

تو میمونی...

سرگردون...

با یه زنجیر به گردنت...

که به هیچ کجا..

وصل نیست...


--------------

پی نوشت:

این نوشته رو تقدیم میکنم به کسی که به یادم آورد... یه زمانی... سهند بودم