کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

بی پرده...



این دفعه میخوام بی پرده حرفامو بزنم...

بی سانسور....


امروز برف اومد.... قرار بود باهم بریم برف بازی... هنوزم یادم نرفته.... هنوزم....

همه ی اینا یه عقده شده...شایدم یه غده... پشت سرم.... درد میکنه و خاطره میپاشه تو رگهام...

یه روز که بریم برف بازی... تو سردت بشه... من محکم بقلت کنم.... بگم: گرمت شد؟

تو هم نگام کنی و از اون خنده هات و نشونم بدی...


این پنجره ی اتاقمه... که هیچی دیگه توش نیست... و اسباب کشی شده...


چه چیزای توی ذهنم می پروروندم... 

زیر این برفا... بدویم سمت ماشین.... مثل اون روز... البته که برف نمیومد...

تو خسته بودی و اعصاب نداشتی.... کلی راه رفته بودی... یادته؟

بزنیم کنار خیابون...از دست فروش 2 تا چایی بگیریم... آهنگ نامجورو زیاد کنیم...



چقدر همه چیز زود میگذره...

خیلی وقته صداتو نشنیدم... اما ادا دراوردن هات هنوز یادمه....


میدونی خیلی نامردیه....

اینکه... یه نفر و اهلیش کنی.... بعد یهو بذاریش و بری...

تو هیچ وقت اونجوری که باید شازده کوچولو رو درک نکردی....

اما من...

باهاش زندگی کردم...

این روزا حوصله ی خودمم ندارم...

مشروب میخورم و سیگار میکشم.... ناذحتت میکنه؟ آره؟ رفتن تو هم ... ناراحتم نکرد...داره ذره ذره نابودم میکنه...


ما با هم فرق داشتیم.... من لعنتی.....

ژولیدم... این روزا زندگی نمیکنم... فقط دارم نفس میکشم که بگذره...

مامانم میدونه یه دردی دارم... از اون نگاها نثارم میکنه ... از اونا که یعنی چی شده پسرم؟

اما نمیتونم... حس میکنم اگه دلمو براش بریزم بیرون... خودم بیشتر میشکنم...

اونم برای خودش مشغله داره...


زل میزنم به پنجره...

کاش منم لا به لای این برفا آب بشم....

نوشته هامم دیگه مثل قدیم نیست... مثل یه ماشین که موتورش رو دراوردن... دارم بد میسوزم...

درست کار نمیکنه مغزم... شاید وقت اوراق کردنم رسیده دیگه...


کارم شده شبا توی اتوبانا بگردم... شاید جایی خونه ی تو باشه... بیام دم پنجره.... گل بیارم برات...

بگی دیوونهه.... این چه کاریه؟؟ منم بخندم... گل و بذارم زیر پنجرت و برم...

یعنی الان کجایی؟

داری چی کار میکنی؟؟

من؟ من که همینجام توی اتاق لعنتیم...

دارم مثل یه مرد...

گریه میکنم....


این روزها که میگذرد...


این روزها میخوام بنویسم...

از همه چیز... از وقتای نبودنت...

انقدر حرفها توی مغزم بالا پایین میرن.. که دستم به نوشتن نمیره... ترافیک مغزی پیدا کردم...

هی چی بگم...از این روزام...

بلاخره رفتم برای Ilets ثبت نام کردم... شاید یکی این شانس مارو برداشت آورد در خونه... یه چیزی داشته باشم بندش بشم برای رفتن از این خراب شده...

امتاحانامم تازه دادم و بلاخره فرصت کردم برم گوشیمو عوض کنم... و بعد از کلی فراز و نشیب بلاخره گلکسی اس 2 گرفتم..

کلا دارم تغیر و تحول ایجاد میکنم... شاید اتفاقات خوشایند کمی کمکم کنه...

خونمونو داریم میکوبیم... نمیدونم حسم چیه... خیلی خاطره دارم ازش... از تنهاییام... از حرف زدنامون تا نصفه های شب پای تلفن...

همه جاش برام خاطره داره...

این روزا همش با ماشین میرم کوی فراز میشینم شهرو نگاه میکنم و تنهایی سیگار میکشم...

واسه پیاده رفتنا اما دلتنگم...


شنبه هفته ی دیگه وقت دکتر دارم برای ارتودنسی... اما کرختم...


این روزام فقط با ژلوفن و فلوکستین و وینیستون اولترا میگذره....


همه ی اینا هستووو هست.... اتفاق میوفته...

اما تو ...

تو نیستی.... چون رفتن تو اتفاق نبود...

فاجعه بود.. 

:|