کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

پیاده یا همان خط یازده


خیلی از رابطه ها وقتی تموم میشن.... واسه هر طرف یه جوریه...

واسه یکی به تخمشم نیس... چون از اولش با حس نیومده جلو.... حالا فیلم بازی کردن یا نکردنش به درصد دیوس بودنش بر میگرده....

واسه اون یکی... عکس این قضیه اس... طرف توی اون مدت رابطه... به گا رفته... تا زندگی یکی دیگه رو هم همزمان زندگی کرده.... حالا اون طرف که نیست.... داره هنوزم زندگی اونو زندگی میکنه...

واضح تر از این نمیتونم بگم....


شرایط عنی دارم این وسط....

سخت میشه اعتماد کرد وقتی یه نفر اعتمادتو میگیره کاملا میزنه زیر پاهاش...

آنچه شما خواسته اید یا رویاهای دور و دراز !


من فقط دلم می خواهد بخوابم...

دلم ایستگاه 9.3/4 را می خواهد... گاری چرخ دستی ها...
اصلا نه.. دلم می خواهد ایستگاهی پیاده شوم.. کنار موجهای ساحل....
دخترم 6 ساله باشد.. موجها که می آیند با خنده ی کودکانه اش بدود...
از دور برایش لبخند بزنم....
من دلم می خواهد گلدانهایم را صبحها با سمفونی شماره 9 نوازش کنم...
کنار پنجره بنشینم... دوربینم را دست بگیرم... آسمان اتاقم را نقاشی کنم...
روی صندلی راکم تاب بخورم...
من فقط دلم...
آرامش می خواهد...