کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاف های ناتمام



دیشب دستبندی که برام بافته بودی پاره شد...

میخوام قابش کنم بزنمش به دیوار...

این یه مدت.. همیشه هر وقت نگاهش کردم... لبخند تو اومد جلوی چشمام..

روزی که میبستیش دور دستم..

با عشق می خنددی
دستای سردمو یادته؟ الان شونه هامم یخ کردن...

بیشتر از هر وقت دیگه ای.. دلم برای تو بغل گرفتنت تنگ شده...


چیزی در میان درد ها میخنداندم


انتخاب کردن شده کار هر شب من...

این که بیدار بمونم و فرار کنم از کابوس؟ به جون بخرم خستگی رو...
یا اینکه بخوابم... خواب ببینم از ته همون کوچه ی شونزدهم... کیفت رو گرفتی به دستت.. با همون خندت داری میای سوار ماشین بشی...
توی خواب صدا کنی اسممو... منم بگم جان دلم....

توی خواب لبخند بزنم... همه ی خاطرات قدیم مون رو قام قام کنیم...
بریم بشینیم بالای اوتوبان.... اون دوسِت دارم هایی که بهم بدهکار بودی رو داد بزنی....




بیدار میشم...

صدایی نمیاد...

سکوت محضِ....

درد می پیچه تو گلوم....
بغض میشه... همه ی زورم رو جمع میکنم برم سر کار...

یه روز گند دیگه رو شروع کنم...

اسمم رو تکرار کن بازم.... دلم بی رحمانه تنگه واسه شنیدن صدات...

شام آخر ...


مامان از سفر اومد... 2 روز قرار بود بمونه....

امروز داره میره گفت آشپزی کن برام...

گفتم چشم...


تو که نیستی... از صبح مدام گوشیمو نگاه میکنم.... دلم آشوبه... انگار اتفاق بدی قراره بیوفته...

مثل یکی که یه مریضی لا علاج گرفته باشه... بعد بهش نگن.. که دم آخری خوش باشه... اما میدونه یه خبرایی هست...


پیاز که خورد میکردم .... بهونه ای شد... گریه کنم...

اومدم نشستم... بنویسم.. هنوز گریه ام بند نمیاد....


مامان فکر میکنه مال پیازه....


نمیدونه که از دلتنگیِ تو....

دارم میمیرم....


---------------

پی نوشت:


گوکوش -اشک


و تو هیچ وقت مرا عاشق نبودی...



یه سری تصویر سیاه و تاریک میاد توی ذهنم.... تنم یخ میکنه..

صدای شکستن شیشه ی پنجره ی اتاق میاد و.... دستم داغ میشه.... یه داغی لذت بخش...

یه سری حرکتهای مبهم دورو برم میبینم.... کسی داره دست آغشته به خون خودم رو پاک میکنه...

سرم رو میارم بالا... و میبینم چشماش خیسه...

.

.

.

.

.

.

ما ادمها... مجودات جالبی هستیم... علاقه ی خاصی داریم که زمین خوردن دیگران رو ببینیم.. نوعی مازوخیسم..یا سادیسم.. فرقی نداره... میخوایم همدیگرو به چالش بکشیم...

اما قیمتش رو نمیدونیم..

میایم تو زندگی هم... بعد میشینیم تازه فکر میکنیم که کار درستی کردیم.. یا غلط..

وقتی بهم نگاه کرد و گفت... ما باهم فرق میکنیم... کلمه ی فرق برام یه جور عجیبی بود...

برداشت های زیادی از این واژه میشه کرد.. که متاسفانه هیچ کدومشون معنای قشنگی نداره...

فاصله یک مساله ی اجتناب ناپذیره... مثلا... فرق داریم.. ینی من سنم بیشتره تو کمتر...

تو خوشگلتری یا من؟... من تورو کم تر دوست دارم.. تو بیشتر...

کم کم دارم حس میکنم... عشق...مال تو فیلماس.... نباید دیگه دنبالش گشت...


 گفت توی بوسه ی آخر هیچ حسی ندارم.... 

گفتم... حتی ته ته قلبت؟ مثل دکتری که نبض بیمار فوت شدش رو میگیره...

دو سه بار دیگه بوسید . گفت : هیچ چی !!

زمان به صورت صحنه آهسته گذشت... و مثل سرباز های تو جنگ... صدای سوت خمپاره میومد...

و قلبم.. فاصله ی جای خودش رو تا زمین.... هزاران دقیقه طول داد...

تا بلاخره....

شکست..... هزار تکه ی به هم چسبیده بهم تبدیل به میلیون ها شد.... و من...

تمام وجودم....

درد شد....



--------------------

تمامی داستان های فوق بر اساس یک داستان واقعی است.

-------------------

پی نوشت:


شاید... 21 دسامبر... آخر دنیاس...

دنیایی که ...خودم باید تمومش کنم...



بر اساس یک داستان واقعی



روزی که بر فانوس دریایی ...

خنده نثارم میکردی..

خاطرم هست...

هوا سرد بود...

نگاه میکردی...

به بی انتهایی نگاهت..

نگاه میکردم...

شاید...هنوز نفهمیده بودم...

حسی را که بعد ها فهمیدم...

چیزی از عشق کم نداشت...

اما میدانم... آن روز... 

روزی بود که ..

سقوط را فهمیدم..

 گم شدن در نگاه کسی



بانو... این روزها...

چشمان تو خانه ی من است...

و دستان تو...

وطنم...



نیمه شب های من...

میرم توی آینه خودمو نگاه میکنم...

دست میکنم توی چشمم... لنز امو در میارم... دوستای جدیدمن... 

دلم واسه عینکم میسوزه... انداختمش یه گوشه... روزای خوبی با هم داشتیم...

مثل تو که منو دور انداختی... حس هم ذات پنداری با عینکم پیدا میکنم..

خلاصه اینکه ساعت 3 نصفه شبه...

اس ام اس هایی رو که نصفه جواب دادی و طبق معمول کار به جایی نبرد...

میرم هودمو جا بدم توی تختم...که بوی عطر لعنتی اون روز... مونده هنوز...

خواب به چشمام نمیاد... از راست به چپ غلط میزنم... از چپ به راست... منتظر اس ام اس بعدی..

از جام پا میشم تو تاریکی و تنهایی خودم... یه سیگار روشن میکنم... اولین پک رو میزنم و بعد... خاموشش میکنم.... یادم میاد که گفته بودی نکش...

میبینی؟ زندگیم بدون تو... اما داره با یاد تو میگذره...

کجایی لعنتی....

دارم تموم میشم...

یکی از همین شبا...

:|




بی پرده...



این دفعه میخوام بی پرده حرفامو بزنم...

بی سانسور....


امروز برف اومد.... قرار بود باهم بریم برف بازی... هنوزم یادم نرفته.... هنوزم....

همه ی اینا یه عقده شده...شایدم یه غده... پشت سرم.... درد میکنه و خاطره میپاشه تو رگهام...

یه روز که بریم برف بازی... تو سردت بشه... من محکم بقلت کنم.... بگم: گرمت شد؟

تو هم نگام کنی و از اون خنده هات و نشونم بدی...


این پنجره ی اتاقمه... که هیچی دیگه توش نیست... و اسباب کشی شده...


چه چیزای توی ذهنم می پروروندم... 

زیر این برفا... بدویم سمت ماشین.... مثل اون روز... البته که برف نمیومد...

تو خسته بودی و اعصاب نداشتی.... کلی راه رفته بودی... یادته؟

بزنیم کنار خیابون...از دست فروش 2 تا چایی بگیریم... آهنگ نامجورو زیاد کنیم...



چقدر همه چیز زود میگذره...

خیلی وقته صداتو نشنیدم... اما ادا دراوردن هات هنوز یادمه....


میدونی خیلی نامردیه....

اینکه... یه نفر و اهلیش کنی.... بعد یهو بذاریش و بری...

تو هیچ وقت اونجوری که باید شازده کوچولو رو درک نکردی....

اما من...

باهاش زندگی کردم...

این روزا حوصله ی خودمم ندارم...

مشروب میخورم و سیگار میکشم.... ناذحتت میکنه؟ آره؟ رفتن تو هم ... ناراحتم نکرد...داره ذره ذره نابودم میکنه...


ما با هم فرق داشتیم.... من لعنتی.....

ژولیدم... این روزا زندگی نمیکنم... فقط دارم نفس میکشم که بگذره...

مامانم میدونه یه دردی دارم... از اون نگاها نثارم میکنه ... از اونا که یعنی چی شده پسرم؟

اما نمیتونم... حس میکنم اگه دلمو براش بریزم بیرون... خودم بیشتر میشکنم...

اونم برای خودش مشغله داره...


زل میزنم به پنجره...

کاش منم لا به لای این برفا آب بشم....

نوشته هامم دیگه مثل قدیم نیست... مثل یه ماشین که موتورش رو دراوردن... دارم بد میسوزم...

درست کار نمیکنه مغزم... شاید وقت اوراق کردنم رسیده دیگه...


کارم شده شبا توی اتوبانا بگردم... شاید جایی خونه ی تو باشه... بیام دم پنجره.... گل بیارم برات...

بگی دیوونهه.... این چه کاریه؟؟ منم بخندم... گل و بذارم زیر پنجرت و برم...

یعنی الان کجایی؟

داری چی کار میکنی؟؟

من؟ من که همینجام توی اتاق لعنتیم...

دارم مثل یه مرد...

گریه میکنم....