کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

شام آخر ...


مامان از سفر اومد... 2 روز قرار بود بمونه....

امروز داره میره گفت آشپزی کن برام...

گفتم چشم...


تو که نیستی... از صبح مدام گوشیمو نگاه میکنم.... دلم آشوبه... انگار اتفاق بدی قراره بیوفته...

مثل یکی که یه مریضی لا علاج گرفته باشه... بعد بهش نگن.. که دم آخری خوش باشه... اما میدونه یه خبرایی هست...


پیاز که خورد میکردم .... بهونه ای شد... گریه کنم...

اومدم نشستم... بنویسم.. هنوز گریه ام بند نمیاد....


مامان فکر میکنه مال پیازه....


نمیدونه که از دلتنگیِ تو....

دارم میمیرم....


---------------

پی نوشت:


گوکوش -اشک


نظرات 1 + ارسال نظر
chapaki پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ق.ظ http://chapakii.blogspot.com

چقدر عمیق میفهمم این حالو ..
:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد