کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

اتفاق افتاده ها (7)

داشتم میرفتم 13 بدر مثلا... که حال و هوام عوض شه... تو کل مسیر.... اون 1 سال خاطره داشت جلوی چشمم مرور میشد... توی جاده... از جلوی چشمم.. مثل تابلوهای کنار جاده میگذشت...


تا من زدم روی ترمز...

بوی خون اومد و خط ترمز لاستیک...

خودم نمیدونم چه حسی بود.... اما دلم میخواست همونجا تموم میشد با همون تصادف... دیگه چشمامو باز نمیکردم...


درد روی تنم مونده هنوز.... انگار این دنیا... دلش میخواد من زودتر برم...

تو هم همینو میخواستی... مگه نه؟

اینو وقتی دیگه حالمو نپرسیدی فهمیدم...