کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

آل من ماست دای....

هستم هنوز....
منتها بیشتر سکوت میکنم این روزا....
بر میگردم اینجا...

ما ها همه نمیدونیم با خودمون چند چندیم

کی فکرشو میکرد که همه چیز انقدر پیچیده بشه....
یکی که دلش خواسته بود کنار هم باشیم و هیچ وقت چیزی نگفته بود...
و یکی که همیشه گفته بود میخواد کنار هم باشیم... اما دلش نخواسته بود...



---------------------------------

پی نوشت:

اینجا تا زمانی که زنده ام به روز میشه... حد اقلش نزدیک به ماهی یک بار....

موزیک وبلاگم پخش نمیشه... اگه کسی میدونه چجوری درست میشه کمک کنه ممنونم

حالم اصلا خوب نیست این روزها...


بوفه ی بالا


عکس فارغ التحصیلی ات رو دیدم...

نمیدونم چرا... ولی مثل دیوونه ها.. تا صبح مدام نگاهش میکردم و گریه ام میگیرفت...

همیشه تو اون مدتی که با هم بودیم... این روز رو تجسم میکردم... که کنارتم...

وقتی میری اون بالا.. برات دست میزنم...

خنده ی اون روزت رو دارم مدام تجسم میکنم....

همیشه با خنده دوست داشتنی تر بودی...


---------------------

پی نوشت:


لباست خیلی بهت میومد....

پیاده یا همان خط یازده


خیلی از رابطه ها وقتی تموم میشن.... واسه هر طرف یه جوریه...

واسه یکی به تخمشم نیس... چون از اولش با حس نیومده جلو.... حالا فیلم بازی کردن یا نکردنش به درصد دیوس بودنش بر میگرده....

واسه اون یکی... عکس این قضیه اس... طرف توی اون مدت رابطه... به گا رفته... تا زندگی یکی دیگه رو هم همزمان زندگی کرده.... حالا اون طرف که نیست.... داره هنوزم زندگی اونو زندگی میکنه...

واضح تر از این نمیتونم بگم....


شرایط عنی دارم این وسط....

سخت میشه اعتماد کرد وقتی یه نفر اعتمادتو میگیره کاملا میزنه زیر پاهاش...

اتفاق افتاده ها (7)

داشتم میرفتم 13 بدر مثلا... که حال و هوام عوض شه... تو کل مسیر.... اون 1 سال خاطره داشت جلوی چشمم مرور میشد... توی جاده... از جلوی چشمم.. مثل تابلوهای کنار جاده میگذشت...


تا من زدم روی ترمز...

بوی خون اومد و خط ترمز لاستیک...

خودم نمیدونم چه حسی بود.... اما دلم میخواست همونجا تموم میشد با همون تصادف... دیگه چشمامو باز نمیکردم...


درد روی تنم مونده هنوز.... انگار این دنیا... دلش میخواد من زودتر برم...

تو هم همینو میخواستی... مگه نه؟

اینو وقتی دیگه حالمو نپرسیدی فهمیدم...

روزمرگی ها 1

از وقتی رفتی... دراز میکشم روی تخت..... پنجره رو باز میذارم.... همون نسیم ملایمی که میومد.. هنوزم میاد....

اما بوی موهای تورو کم داره... که سرت رو بذاری رو پام...

منم با موهات بازی کنم... مثل اون موقع ها....


دلم برای دوست داشتنت.... خیلی تنگ شده...

برای گید گیدِ خنده هات...

فاصله ها




تو که نیستی.... حتی حوصله ی خودمم را هم ندارم...

چه برسه به نوشتن...

زودتر برگرد...

:(