کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

سالی که نکوست از بهارش پیدا ست

یک سال دیگه هم دار میاد و سال 90 تموم میشه... سالی که برای من پر از فراز و نشیب بود...

اما به این سال امید دارم...

چون میدونم که هستی... با اینکه دور... اما دوستیم..هنوزم... و این به من امید میده... که میتونم سال خوبی رو داشته باشم..

مرسی از بودنت....

سال نو ات مبارک!

:)

نیمه شب های من...

میرم توی آینه خودمو نگاه میکنم...

دست میکنم توی چشمم... لنز امو در میارم... دوستای جدیدمن... 

دلم واسه عینکم میسوزه... انداختمش یه گوشه... روزای خوبی با هم داشتیم...

مثل تو که منو دور انداختی... حس هم ذات پنداری با عینکم پیدا میکنم..

خلاصه اینکه ساعت 3 نصفه شبه...

اس ام اس هایی رو که نصفه جواب دادی و طبق معمول کار به جایی نبرد...

میرم هودمو جا بدم توی تختم...که بوی عطر لعنتی اون روز... مونده هنوز...

خواب به چشمام نمیاد... از راست به چپ غلط میزنم... از چپ به راست... منتظر اس ام اس بعدی..

از جام پا میشم تو تاریکی و تنهایی خودم... یه سیگار روشن میکنم... اولین پک رو میزنم و بعد... خاموشش میکنم.... یادم میاد که گفته بودی نکش...

میبینی؟ زندگیم بدون تو... اما داره با یاد تو میگذره...

کجایی لعنتی....

دارم تموم میشم...

یکی از همین شبا...

:|