کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

سامبادی آی یوز تو نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معاشرت های شبانه..


+اومده بودی اینجارو خونده بودی و به من نگفته بودی...

دلگیر بودم... اومدم بنویسم...

از درد بنویسم... از چیزی که خیلی وقت بود باهاش غریبه شده بودم...

از فشار دور قلبم.... از حس چنگ خوردنش...

توی نیمه شبا...


+اینکه یه نفر بشه دلیل بودنت.... بعد اون شخص ناراحت باشه....

سخته... سخت تر از مردن حتی...

امشب از اون شباس... که خواب به چشمم نمیاد....


درد داری بانو و هر دقیقه که میگذره... من ذره ذره عذاب میکشم...

شاید اینکه معتادم حقیقت داشته باشه.... چون نیستی... و حرفات باهام نیست امشب... به خودم میپیچم... .


یکی اینجا اومد گفت... یه مرد واسه هضم دلتنگیاش... گریه نمیکنه... قدم میزنه...

اینجا جاشه که در جوابش بگم:


هی رفیق... شده تا به حال:


زغم ریشه از خاک برون بری....... ورنه این عمر بی عشق، برتری...

؟


---------------------

پی نوشت:


سحر ندارد  این شب تار...

مرا به خاطرت نگه دار...



این روزها که میگذرد...


این روزها میخوام بنویسم...

از همه چیز... از وقتای نبودنت...

انقدر حرفها توی مغزم بالا پایین میرن.. که دستم به نوشتن نمیره... ترافیک مغزی پیدا کردم...

هی چی بگم...از این روزام...

بلاخره رفتم برای Ilets ثبت نام کردم... شاید یکی این شانس مارو برداشت آورد در خونه... یه چیزی داشته باشم بندش بشم برای رفتن از این خراب شده...

امتاحانامم تازه دادم و بلاخره فرصت کردم برم گوشیمو عوض کنم... و بعد از کلی فراز و نشیب بلاخره گلکسی اس 2 گرفتم..

کلا دارم تغیر و تحول ایجاد میکنم... شاید اتفاقات خوشایند کمی کمکم کنه...

خونمونو داریم میکوبیم... نمیدونم حسم چیه... خیلی خاطره دارم ازش... از تنهاییام... از حرف زدنامون تا نصفه های شب پای تلفن...

همه جاش برام خاطره داره...

این روزا همش با ماشین میرم کوی فراز میشینم شهرو نگاه میکنم و تنهایی سیگار میکشم...

واسه پیاده رفتنا اما دلتنگم...


شنبه هفته ی دیگه وقت دکتر دارم برای ارتودنسی... اما کرختم...


این روزام فقط با ژلوفن و فلوکستین و وینیستون اولترا میگذره....


همه ی اینا هستووو هست.... اتفاق میوفته...

اما تو ...

تو نیستی.... چون رفتن تو اتفاق نبود...

فاجعه بود.. 

:|

آنچه گذشت...

 

 

 

همه چیز از لحظه ای شروع شد که من با خستگی تمام ..از سر کار رسیدم به خونه...  

نمیدونم.. شایدم از قبل تر.. ولی نقطه ی اوجش اون روز بود... 

خیلی سخته برام منسجم کردن و نوشتن این ماجرا ها... ولی خوب... اینجا واسه نوشتنمه دیگه...  

وقتی رسیدم... از اون شبایی بود که دوست داشتم یه چایی بریزم تو ماگم... بشینم فرندز ببینم و چند صفحه ای کتاب بخونم و تا برای یه فردای گند دیگه انرژی داشته باشم... 

وقتی داداشم گفت ماگ شازده کوچولوم شکست... مثل کسی که بهش خبر مرگ میدن شدم.. 

نمیخواستم قبول کنم.... 

نمیدونم.. شده تا به حال با کسی یا چیزی.. هر روز باشین.. بعد باهاش اخت بگیرین؟ 

منم اینجوری بودم... فقط فرق ماگ شازده کوچولوی من.. این بود که توش روح دوستی دمیده شده بود....جون داشت انگاری....انگاری که نه...واقعا داشت.... ماجرای آشنایی من با بهترین دوستم سحر منصوری... از این ماگ شروع شد... 

یه روز بارونی... کافه عکس.... 

خود دوستی شاید زیاد دووم نیاورد بنا به دلایلی... اما سمبل این دوستی... کلا شد سمبل دوستی و دوست داشتن برای من....  

سخت بود قبول کردن شکستن این سمبل... اونم به دست پدر و مادرم... کسایی که نمیتونم هیچ وقت ازشون نفرت داشته باشم...  

برام صفحه ی آخر قصه...تکرار شد... شازده کوچولوم داشت بر میگشت به اخترکش و من آمادگیشو نداشتم...

من شکلات تلخ زیاد دارم.... دوستای جدا شده زیادی دارم که هنوزم یادشون میکنم و لبخند تلخی روی لبم میشینه...  

چه کسی می تونه تضمین بده که نسخه ی اصلی ماجرا چی بود؟هیچ کس. 

همه ی ما عین آدمایی هستیم که برداشت های مختلفی از یه فیلم ابکی توی سینما داریم... 

 

من فقط یه دونه فرشته توی این دنیا پیدا کرده بودم..رها بود... که از دستش دادم... 

من فقط یه دونه سحر منصوری داشتم که پادشها آدامس های خرسی بود... 

من فقط یه دونه دختر دایی 4 ساله داشتم که شبا خوابشو میدیدم... 

من فقط.... 

...

توی اون لحظه... تمامی بار غمهایی که از این جدا شدنا داشتم و وقت نکرده بودم.. یا نخواسته بودم بهشون فکر کنم... روی سرم خراب شد... 

کند منو از دنیا برد....  

 

یادم نمیاد اون شب چی کار کردم... 

تنها چیزی که یادم میاد... حس سبکی بود که بعد از این که تیغو روی مچ دستم کشیدم داشتم... سرد میشی....سبـــــــک.... آروم

وقتی فکر میکنی برای پایان آماده ای.... واسه یه زندگی دوباره... شاید برزخ... شاید یه دنیای دیگه.... 

سبکی بی نهیاته که تورو تسخیر میکنه.... 

دلم میخواست.. روحم برسه به یه فرشته ای... بتونم یه بار دیگه ببینمشو...بعد برم...  

 

اما وقتی یکی اومد از روی زمین بلندم کرد... حس کردم دوباره زنجیر شدم به این رنج و فلاکت ادامه دار...  

اشک ریختم... اشک خون... 

فردا شد . روز از نو..روزی از نو...یه دوستی برام یه ماگ شازده کوچولوی دیگه فرستاد... 

شاید زنده نباشه... شاید پشتش پر از خاطره نباشه و با دوستی های من گره نخورده باشه..اما برام بودن یا نبودن رو... دوباره می سازه.... 

 تنها فرقی که کرده اینه که... سعی میکنم زندگی رو جدی نگیرم زیاد... یه روزی منم میرم... اونجاس که رول هامون عوض میشه و دیالوگها جا به جا... 

اونی که غصه میخوره و میگه نرو... من نیستم.... 

من اونیم که میگم... 

:رسیدم زنگ میزنم...

--------------------------------------- 

پ.ن: 

عیدت مبارک فرشته... 

واسه من امسال بوی عید نمیاد...  

سر سفره هم تنها میشینم... 

یادت نره دعام کنی....

شاید...روزی....جایی...

گاهی اوقات انتظار نداری از بعضیا... از یه سری از دوستا.... 

سورپرایز میکنن تورو... 

میمونی... 

الان یه جورایی من توی شوکم.... 

یه سری از خاظراتم شکست... شاید نتونه اونارو برام برگردونه... 

اما واسم ارزش دوستایی رو اثبات کرد..... 

--------------------- 

پ.ن: 

فقط میتونم بگم ممنونم...

آسمان ابری...

فکر کردی دلم واقعا میخواست برم؟ 

ندیدی اشکامو؟

اتفاق افتاده....

مثل این موجی ها شدم بعد از موج انفجار.... 

فعلا گوشم ســــــــــــــــــــــــــــــوت میکشه..... 

:|