کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

چیزی در میان درد ها میخنداندم


انتخاب کردن شده کار هر شب من...

این که بیدار بمونم و فرار کنم از کابوس؟ به جون بخرم خستگی رو...
یا اینکه بخوابم... خواب ببینم از ته همون کوچه ی شونزدهم... کیفت رو گرفتی به دستت.. با همون خندت داری میای سوار ماشین بشی...
توی خواب صدا کنی اسممو... منم بگم جان دلم....

توی خواب لبخند بزنم... همه ی خاطرات قدیم مون رو قام قام کنیم...
بریم بشینیم بالای اوتوبان.... اون دوسِت دارم هایی که بهم بدهکار بودی رو داد بزنی....




بیدار میشم...

صدایی نمیاد...

سکوت محضِ....

درد می پیچه تو گلوم....
بغض میشه... همه ی زورم رو جمع میکنم برم سر کار...

یه روز گند دیگه رو شروع کنم...

اسمم رو تکرار کن بازم.... دلم بی رحمانه تنگه واسه شنیدن صدات...

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ق.ظ

اون دوسِت دارم هایی که بهم بدهکار بودی رو داد بزنی....
.
.
و چقدر زود دیر میشه برای باهم بودن دوباره!!
حیف...
حسی که این روزا دچارشم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد