کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

شکلات تلخ....

امشب حسابی دلتنگم فرشته.... 

دلتنگ اون صدایی ام که دیگر نیست... 

دل تنگ اون ادا دراوردنهای کودکانه ات... 

دلتنگ سکوتتم... 

دلتنگ آرامش تو.... 

آه میکشم و پکی از سیگاری....که حالا شده همدم تنهایی های من... 

چه سخت بود خداخافظی.... 

و سخت تر از اون...نبودنت.... 

دلم می خواهد گوشه ای رو بگیرم... 

زل بزنم به آسمون...و فقط.... 

بـــــــــــــــمــــــــــــــــیـــــــــــــرم... 

 

-------------------------- 

پ.ن: 

اون یه دونه شکلات....گم نشده بود.....نگهش داشتم هنوز... :(

اووردوز

دلم میخواد الان....همین الان... 

روی صخره های بلند کنار اقیانوس باشم... 

صدای برخورد موج ها به صخره ها.... خورشید رو تماشا کنم... 

باد بخوره به صورتم.... 

یادم بیاد... فقط یادم بیاد... 

پرتغال

 

 

 

 

من با این میوه از این عشق های الهی برقرار کردم کلاً... 

برای من حکم یک شخصیت مورد احترام رو داره... 

اینو پیداش کردم یه جا...تقدیمش میکنم به یه فرشته ای که میدونست عاشق پرتغالم : 

 +--+