کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

دنیای قطره ها.....

 

 

 

میخواستم بهت بگم... 

عاشق بارونم.... 

هر وقت که بارون بزنه... با هم دیگه قدم میزنیم.... تا بی نهایت جاده.... 

قرار بود... اولین برف امسال رو با هم بریم برف بازی... 

نیومد... خدا هم انگار طرف تورو گرفته.... 

اما..به جتاش داره بارون میاد و تو نیستی کنارم... 

نیستی که برات زیر بارون... دوست دارم هامو زمزمه کنم.... 

نیستی...

نظرات 6 + ارسال نظر
هیس شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

برای سلام فردا به هیچ کس قولی نده
شاید فردا نه آفتاب باشد و نه باران
نه تو باشی و نه هیچ راز پنهان

سلام

نمیگم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:07 ق.ظ

دیشب

باد چنان آمد

که ماه را با خود برد



خورشید

از صبح کلافه بود

هی فکر میکرد

چیزی را جایی جا گذاشته



نصف دنیا را دنبال آینه اش گشت



دم غروب

رفت و

لب دریا نشست



و هی از خودش می پرسید :

باد

ابرها را می آورد یا می برد ؟؟!!
(سینا بهمنش)

بازم نمیگم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ق.ظ

شوقش

شوق قدیمی داشتن کفش نو است



هزارپا که نیستیم



بیا همدیگر را

کمتر ببینیم..

پریسا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:21 ب.ظ http://crayon.blogsky.com

من بودم...او هم بود باران هم بود..اما هیچچچچچ وقت پیش نیومد...
..
کاش چند روزی اونجوری زندگی میکردم که دوست داشتم.راستی..برای نوشتنهایت احترام قایلم کلاه قهوه ای..

شاه پریــــــــــــا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://silverpainter.blogfa.com

آخ از این نبودنها
از اینکه حس میکنی یه حفره باز شده تو قلبت که هیچ چیزی نمیتونه پرش کنه ..آخ از این نبودنها

.. دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ب.ظ

بیا بریم اولیش نشد ۱۰همیش..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد