ماگِ شازده کوچولوم رو بر میدارم...چایی تازه دم کشیده..
سه ماه و نیم میشه چایی دم کشیده نخوردم...همش لیپتون های بی مزه...
چند تا دونه خرما بر میدارم...خرما هایی که از آخرین سفرم ..مادر برام گذاشته بود...
میشنم جلوی این صفحه ی بی حس...
پتوم رو میپچم دورم...
صدای فیبی میاد میگه:
-تو باید بری میتونی بهش برسی توی فرودگاه...
چندلر داد میزنه: پس فاصله ی زمانی رو میخوای چی کارش کنی؟
مونیکا-: فاصله زمانی از اینجا تا فرودگاه؟؟
رایچل : نمیدونم...نمیدونم...
---------
نگاه میکنم به ساعت.... نزدیک میشه... داره به ساعت ۱ نزدیک میشه... امروز همون سه شنبه ایه که منتظرش بودم...
داره برف میاد...
همه چیز آمادس....
فقط تو باید باشی....
لطفا...
همیشه از همه ی لحظات انتظار که میگذری تا به اکنون برسی اکنون برایت بازیچه ای میشود و تنها میگذرد تا تو به این نتیجه برسی که همیشه نبودن ها نبودن است و انتظار هیچ فایده ای ندارد. سخت است دوست داشتن کسی که تو را دوست نمیدارد و تو اورا میبینی در روزی برفی در دست کسی دیگر...
یک حکایت کوتاه کوتاه درباره دو نفر که یکی همه چیز را به شوخی گرفته بود و دیگری که همه چیز را جدی می انگاشت..
اولی : همه اینها رو جدی گفتی ؟
دومی ( به شوخی ) : آره ه ه ه .........
دو سال از جدایی آن دو میگذرد..