کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کافه عکس-ساعت ۱ بعد از ظهر

  

 

ماگِ شازده کوچولوم رو بر میدارم...چایی تازه دم کشیده.. 

سه ماه و نیم میشه چایی دم کشیده نخوردم...همش لیپتون های بی مزه... 

چند تا دونه خرما بر میدارم...خرما هایی که از آخرین سفرم ..مادر برام گذاشته بود... 

میشنم جلوی این صفحه ی بی حس... 

پتوم رو میپچم دورم... 

صدای فیبی میاد میگه: 

-تو باید بری میتونی بهش برسی توی فرودگاه... 

چندلر داد میزنه: پس فاصله ی زمانی رو میخوای چی کارش کنی؟ 

مونیکا-: فاصله زمانی از اینجا تا فرودگاه؟؟ 

رایچل : نمیدونم...نمیدونم... 

--------- 

نگاه میکنم به ساعت.... نزدیک میشه... داره به ساعت ۱ نزدیک میشه... امروز همون سه شنبه ایه که منتظرش بودم... 

داره برف میاد... 

همه چیز آمادس.... 

فقط تو باید باشی.... 

لطفا...

نظرات 2 + ارسال نظر
شاه پریــــــــــــا پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ

همیشه از همه ی لحظات انتظار که میگذری تا به اکنون برسی اکنون برایت بازیچه ای میشود و تنها میگذرد تا تو به این نتیجه برسی که همیشه نبودن ها نبودن است و انتظار هیچ فایده ای ندارد. سخت است دوست داشتن کسی که تو را دوست نمیدارد و تو اورا میبینی در روزی برفی در دست کسی دیگر...

خودت میدونی چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ

یک حکایت کوتاه کوتاه درباره دو نفر که یکی همه چیز را به شوخی گرفته بود و دیگری که همه چیز را جدی می انگاشت..

اولی : همه اینها رو جدی گفتی ؟

دومی ( به شوخی ) : آره ه ه ه .........



دو سال از جدایی آن دو میگذرد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد