کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

یک شاخه تنهایی...

 

 

قرار بود دیر نکنم.... 

ساعت ۱:۰۵ دقیقه رسیدم.... 

سرد بود... 

دستام رو کرده بودم توی جیبم.... و دور برم رو نگاه کردم... نکنه شاید زودتر رسیده باشی... 

کمی اون دور و حوالی قدم زدم... 

از این در به اون در رفتم... مطمئن نبودم بلد باشی اونجارو... 

کسی اومد آدرس پرسید... 

ساعت ۲ شد...  

نگاهم افتاد به دختر کوچولویی بود که سر چهار را میرداماد داشت گل میفروخت... 

اونم سردش بود.... 

از این ماشین به اون ماشین میرفت... 

سردش شد... اومد نشست کنار خیابون... روی جدول ها... 

رفتم سمتش... 

-گل یاسه؟شاخه ای چند؟ 

+سه تومن.... 

-یه شاخه بده... 

-سردت نیست تو این هوا؟  

خندید و گفت

+نه زیاد... اینارو که تموم کنم...رفتم خونه ! 

 گفتم: 

خوبه...پس ۲ شاخه بهم بده پنج تومن.. 

گفت باشه... 

گفت منتظر کسی هستی؟ 

گفتم آره..از کجا فهمیدی؟ 

گفت یه ساعته اینجا وایسادی..گلم که میخری.. تابلو دیگه! 

گفتم... دعا کن فقط بیاد... 

اومدم... دوباره نشستم روی پله های ورودی... 

نگاهم مدام میچرخید... 

ساعت دیگه داشت نزدیک به ۳ میشد... 

آسمون رو نگاه مردم...آفتاب داشت کم کم میرفت... 

سردی هوا رو یادم رفته بود.. 

چشمامو تیز کرده بودم... 

خبری نبود اما.... 

استرس ام لحظه به لحظه بیشتر .... 

اگه نیاد چی؟ 

دیگه دستامو حس نمیکردم... 

خنکی چیزی رو پشت گردنم حس کردم... 

بالا رو نگاه کردم... 

آسمون داشت سفید میشد... 

دیگه هیچی رو حس نمیردم به جز تکون های قلبمو ....انگار میخواست از جاش بزنه بیرون... 

 دخترک گل فروش.... دوون دوون اومد سمت من.. 

گفت... بیا این یه شاخه گلم که مونده مال تو.... 

اونی که منتظرشی... فکر نکنم دیگه بیاد... توی این هوا... 

گفتم... ممنونم...اما میاد... عاشق این هواس.... 

گفت باشه...امیدوارم که بیاد... 

داشتم دور شدن دخترک رو میدیدم که با اون دامن گل گلیش.. کم کم دور میشد.. 

هنوز نشسته بودم... 

آدمها رو نگاه میکردم که دوون دوون میخواستن برسن به سر پناهی... به یه جای گرم و راحتی... 

حس میکردم نگاهشون رو به من... 

تعجبشون رو.... 

ساعت ۴ بود... 

هنوز نیومده بود... 

سرما داشت کم کم به مغزم میرسید... 

کاشکی کلاهم رو همراهم آورده بودم.... 

مونده بودم... میون رفتن و موندن... 

صدای دخترک مدام توی گوشم میپچید.... 

فکر نکنم دیگه بیاد... 

تنم لرزید... 

از جام بلند شدم... 

توی اولین کابوس واقعی...  

رفتم... 

که نرسم... 

به هیچ چیز... 

همه جا سفید شد.... 

داشتم... 

جون میدادم.... 

کنار گلهای یاس....

نظرات 6 + ارسال نظر
شکیبا پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

سلام
مثل یه فیلنامه کوتاه می مونه...
ثانیه به ثانیه انتظارش انگار برام تصویر میشد و میدیمش..
قلم توانایی دارید...تبریک

shakiba پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:43 ب.ظ http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام
مثل یه فیلمنامه کوتاه می مونه...
ثانیه به ثانیه انتظارش انگار برام تصویر میشد و میدیمش..
قلم توانایی دارید...تبریک

انا - ماریا پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:07 ب.ظ http://www.whiskey-lullaby.blogfa.com

و گلهایی که یخ زدند در چشمان منتظر تو ..اخ از این سپید های کوچک که میبارند و وعده ی امدن او را میدهند ..اویی که نخواهد امد ...

باران پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:15 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

عالی بود...یه توصیف بی نظیر!!!

پریسا پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:31 ب.ظ http://crayon.blogsky.com

هیچ وقت نیومد؟...اون وقت گلها رو چی کار کردی؟؟
اونها هم یخ زدن؟

خودت میدونی چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ

نامه ات که رسید

دیدم آن ” دوستت دارمی “

که دوست داشتم برایم بنویسی

هنوز کال است



حالا آنقدر از هم دوریم

که دیگر می توانیم بنشینیم

و هرچه دلمان خواست به هم بگوییم



وقتی اینجا همه چیز برای من شب است

و آنجا برای تو روز

وقتی که هق هق مرا قهقهه می شنوی

نمی دانم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد