کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

یک درخت گردو در گلوی من ریشه دارد

وقتی که رفتی... و یا شاید وقتی که رفتم...

منتظر بودم دنیا تمام شود...

هر روز که از خانه بیرون میروم.... منتظرم تا خورشید بیوفتد روی سرمان....

یا شاید کوهی خراب شود ....سیلی بیاید..ببرد مارا با خود....

اما تمام نمیشود... تمام نمیشود این درد های لعنتیِ نبودنت...

نظرات 2 + ارسال نظر
پریــــــــــــا چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.whiskey-lullaby.blogfa.com

تموم نمیشه چون هنوز حس روشن بودن در تو جاریه و تو تلاش میکنی که از بین ببریش ..بخوای یا نخوای یه روزی همه ی رفتن ها عادت میشه و تو به یک شروع جدید فکر خواهی کرد .احساس رو در خودت نکش مرد

.. پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ

..right says

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد