کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

نیمه شب های من...

میرم توی آینه خودمو نگاه میکنم...

دست میکنم توی چشمم... لنز امو در میارم... دوستای جدیدمن... 

دلم واسه عینکم میسوزه... انداختمش یه گوشه... روزای خوبی با هم داشتیم...

مثل تو که منو دور انداختی... حس هم ذات پنداری با عینکم پیدا میکنم..

خلاصه اینکه ساعت 3 نصفه شبه...

اس ام اس هایی رو که نصفه جواب دادی و طبق معمول کار به جایی نبرد...

میرم هودمو جا بدم توی تختم...که بوی عطر لعنتی اون روز... مونده هنوز...

خواب به چشمام نمیاد... از راست به چپ غلط میزنم... از چپ به راست... منتظر اس ام اس بعدی..

از جام پا میشم تو تاریکی و تنهایی خودم... یه سیگار روشن میکنم... اولین پک رو میزنم و بعد... خاموشش میکنم.... یادم میاد که گفته بودی نکش...

میبینی؟ زندگیم بدون تو... اما داره با یاد تو میگذره...

کجایی لعنتی....

دارم تموم میشم...

یکی از همین شبا...

:|




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد