کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

معاشرت های شبانه..


+اومده بودی اینجارو خونده بودی و به من نگفته بودی...

دلگیر بودم... اومدم بنویسم...

از درد بنویسم... از چیزی که خیلی وقت بود باهاش غریبه شده بودم...

از فشار دور قلبم.... از حس چنگ خوردنش...

توی نیمه شبا...


+اینکه یه نفر بشه دلیل بودنت.... بعد اون شخص ناراحت باشه....

سخته... سخت تر از مردن حتی...

امشب از اون شباس... که خواب به چشمم نمیاد....


درد داری بانو و هر دقیقه که میگذره... من ذره ذره عذاب میکشم...

شاید اینکه معتادم حقیقت داشته باشه.... چون نیستی... و حرفات باهام نیست امشب... به خودم میپیچم... .


یکی اینجا اومد گفت... یه مرد واسه هضم دلتنگیاش... گریه نمیکنه... قدم میزنه...

اینجا جاشه که در جوابش بگم:


هی رفیق... شده تا به حال:


زغم ریشه از خاک برون بری....... ورنه این عمر بی عشق، برتری...

؟


---------------------

پی نوشت:


سحر ندارد  این شب تار...

مرا به خاطرت نگه دار...



نظرات 1 + ارسال نظر
شهلا شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ب.ظ http://zendegibarayekhande.blogsky

salam duste aziz chand ruze ke be weblogetun sar mizanam jalebe harfatun,shayad ina harfaye deletune, ba omide piruzie shoma va inke harfatun be jaye inke ashko tu cheshamun jam kone baeese khoshhaio shadimun beshe

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد