کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

پشت این هیچِ بزرگ..هیچی نیست




صدایت که میلرزد...

دستانم به سوی یخ زدگی های خیلی بالای صفر میرسند...

تضادی بین سوختن و یخ زدن...


بودنت را... فریاد کن بر سرم... بگذار آوار شود...


من خیلی وقت است که زیر سنگینی این حجم تنهایی دفن شده ام...


وقتی دم از رفتن میزنی... یا از خداحافظ های سرد میگویی...


شاید کمم... شاید زیاد...

اما سُر خورده ام بانو....


نگذار میان این شلوغی سایه های روزمرگی تنهایی...


دستانت را گم کرده باشم...


با مرگ.. خیلی وقت است صمیمی شده ام...





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد