کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

بر اساس یک داستان واقعی



روزی که بر فانوس دریایی ...

خنده نثارم میکردی..

خاطرم هست...

هوا سرد بود...

نگاه میکردی...

به بی انتهایی نگاهت..

نگاه میکردم...

شاید...هنوز نفهمیده بودم...

حسی را که بعد ها فهمیدم...

چیزی از عشق کم نداشت...

اما میدانم... آن روز... 

روزی بود که ..

سقوط را فهمیدم..

 گم شدن در نگاه کسی



بانو... این روزها...

چشمان تو خانه ی من است...

و دستان تو...

وطنم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد