کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

...

الان که دارم اینو مینویسم...

خیلی اتفاقی فهمیدم که آنلاینی...

منم زل زدم به پنجره ی یاهوت.... با اون آدمک برفی ...

:|

نام و نام خانوادگی....

به دانسته هایم نخند....

آنگاه که من مسیر بازگشت را در چشمان تو گم کردم...

امید را باور داشتم.... معجزه را خنده میدانستم...

باید قله را رفت... حتی اگر ندانی ....

من دستان تو را خواهم گرفت...

صبحانه ای برای یک نفر...

 

 

چند شبیست...به جای کابوس های شبانه ی نبودنت.... 

خواب مرگ میبینم..... حواب میبینم...دستی بر سرم... روح م را جدا میکند و بعد.. 

سکــــــــــــــــــــــــــــوت 

..... 

اما بعد... بیدار میشوم.... و نبودنت را نظاره میکنم.... بدنم درد میگیرد... 

چشمانم خیس میشوند.... نگاهم به ابر های پشت پنجره گیر میکند.... 

و دیگر میدانم.... هرگز نامت را بر روی گوشی کنار بالش سردم.... 

 نخواهم دید....  

---------------------- 

پی نوشت: 

دلم میخواد همه دنیامو بدم.....فقط برای یک لحظه بغل بگیرم تورو

کلافگی

 بکن دل رو از این همه خاطره های روی آب...

فکر کن ندیدیم ما همو  

حتی یه بارم توی خواب 

راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من 

اشکاشو پشت پای تو میخواد بریزه دل بکن....

من که نمیمیرم اگه بخوای تو از اینجا بری 

چون میدونستم که تو از اول راه مسافری... 

شاید نفهمیدی که من 

بی این که تو چیزی بگی... 

سپردمت دست خدا... 

که بی خداحافطی نری...

---+--- 

 

جای خالی..... نقطه

 

 

فاجعه برای من این روزها....  

یعنی نگرانی از پشت چشم های سیاه تو... 

یعنی سکوت.... 

یعنی گریه های شبانه ی من.... 

دستم را بغل میکنم.... 

بوسه میزنم بر جای دست های تو... 

خواهم مرد... روزی از این روزها.... 

دوام نمیاورم بی تو... 

آب نریختم پشت سرت..... اشکم باشه پناه راهت..... 

 :(

داستان اسباب بازی...

 

 

 

 

 

و مردن هرگز...به تلخی فراموشی یک بودن نیست.... 

 

یک صدای ضبظ شده...

ذره ذره مردن را یادمیگیرم... 

مثل سکوت تو....