کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

اتفاق افتادع ها (5)

از یه سربالایی در حال بالا رفتن باشی... مثل یه کوچه ی بن بست...

با یه نفر باشی.... خونتون هم آخر کوچه باشه...

بعدش که میرسی آخر کوچه... روت رو بر میگردونی میبینی دوتا سگ به اندازه ی اسب.... یهو میوفتن دنبالت.... تو طرفت رو حول میدی توی خونه... و خودت به طرز درد آوری توسط سگها خورده میشی....



بعدش به طرز درد آوری با تپش قلب... از خواب میپری....


همین الان... 1:30 دقیقه ی بامداد.... اول پاییز 1391....


عرق سرد رو پیشونیمه...

اتفاق افتاده ها (4)

همیشه یکی از اعضای خانواده آمادگی کامل داره که برینه به تمام برنامه هایی که چیدی !

حالا مهم بودن یا نبودنش به کنار !

اتفاق افتاده ها (2)

یه جایی خونده بودم یه چیزی تو این مایه ها که هیچ وقت به کسی که تازه یه رابطه رو تموم کرده اطمینان نکنید.. چون یاد گرفته که چطور میشه یه رابطه رو تموم کرد و زنده موند...

حالا من یه نصیحت میکنم بهتون که...

هیچ وقت با کسی که خیانت از دوست نزدیک دیده در نیوفتین... چون بلده چطوری نیست و نابودتون کنه... و حتی ممکنه بلاهایی که سر تجربه ی قبلیش نیاورده رو روی شما پیاده کنه...

این حتی می تونه یه تهدید باشه...

اوهوم..

اتفاق افتاده ها (1)

هیچ چیزی... هیچ وقت دیگه مثل اولش نمیشه.....

اگرم بخواد بشه.... باید ک.ون یکی از دو طرف پاره بشه...

راه دیگه ای نداره...


سومین پریود

حتی بوی خیانت هم دردناکه......


دلم میخواست مثل رعد برق های امشب... میشکافتم...


توی دل شب....


ناپدید...

پشت این هیچِ بزرگ..هیچی نیست




صدایت که میلرزد...

دستانم به سوی یخ زدگی های خیلی بالای صفر میرسند...

تضادی بین سوختن و یخ زدن...


بودنت را... فریاد کن بر سرم... بگذار آوار شود...


من خیلی وقت است که زیر سنگینی این حجم تنهایی دفن شده ام...


وقتی دم از رفتن میزنی... یا از خداحافظ های سرد میگویی...


شاید کمم... شاید زیاد...

اما سُر خورده ام بانو....


نگذار میان این شلوغی سایه های روزمرگی تنهایی...


دستانت را گم کرده باشم...


با مرگ.. خیلی وقت است صمیمی شده ام...





!Say hello to my little Friend



میشینی فکر میکنی... که ببینی چی شد که اینجوری شد...

بعد همه چیز... مثل تیکه های پازل به هم وصل میشه...

زمزه های سمی یه سری... که یا نمیشناسیشون... یا از دوستای نزدیکت بودن...

یه سری خاله زنک ...که گند زدن به زندگی بقیه و ریدن تو اعصابشون... براشون یه تفریحه فقط !


اونجاست که دوست داری سرت رو بندازی پاییین... بخندی.. بعد سرت رو بیاری بالا...

هفت تیرت رو بکشی... همشون رو با هم..... مثل صحنه ی معروف آل پایچنو... تو اسکار فیس..


دارم رو تغییر اخلاقم فکر میکنم دوباره... احتمالا لازمه !


آره ! با شمام ! حتی شما دوست عزیز !