کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

آنچه شما خواسته اید یا رویاهای دور و دراز !


من فقط دلم می خواهد بخوابم...

دلم ایستگاه 9.3/4 را می خواهد... گاری چرخ دستی ها...
اصلا نه.. دلم می خواهد ایستگاهی پیاده شوم.. کنار موجهای ساحل....
دخترم 6 ساله باشد.. موجها که می آیند با خنده ی کودکانه اش بدود...
از دور برایش لبخند بزنم....
من دلم می خواهد گلدانهایم را صبحها با سمفونی شماره 9 نوازش کنم...
کنار پنجره بنشینم... دوربینم را دست بگیرم... آسمان اتاقم را نقاشی کنم...
روی صندلی راکم تاب بخورم...
من فقط دلم...
آرامش می خواهد...

اتفاق افتاده ها (7)

داشتم میرفتم 13 بدر مثلا... که حال و هوام عوض شه... تو کل مسیر.... اون 1 سال خاطره داشت جلوی چشمم مرور میشد... توی جاده... از جلوی چشمم.. مثل تابلوهای کنار جاده میگذشت...


تا من زدم روی ترمز...

بوی خون اومد و خط ترمز لاستیک...

خودم نمیدونم چه حسی بود.... اما دلم میخواست همونجا تموم میشد با همون تصادف... دیگه چشمامو باز نمیکردم...


درد روی تنم مونده هنوز.... انگار این دنیا... دلش میخواد من زودتر برم...

تو هم همینو میخواستی... مگه نه؟

اینو وقتی دیگه حالمو نپرسیدی فهمیدم...

روزمرگی ها 1

از وقتی رفتی... دراز میکشم روی تخت..... پنجره رو باز میذارم.... همون نسیم ملایمی که میومد.. هنوزم میاد....

اما بوی موهای تورو کم داره... که سرت رو بذاری رو پام...

منم با موهات بازی کنم... مثل اون موقع ها....


دلم برای دوست داشتنت.... خیلی تنگ شده...

برای گید گیدِ خنده هات...

سامبادی آی یوز تو نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شام آخر ...


مامان از سفر اومد... 2 روز قرار بود بمونه....

امروز داره میره گفت آشپزی کن برام...

گفتم چشم...


تو که نیستی... از صبح مدام گوشیمو نگاه میکنم.... دلم آشوبه... انگار اتفاق بدی قراره بیوفته...

مثل یکی که یه مریضی لا علاج گرفته باشه... بعد بهش نگن.. که دم آخری خوش باشه... اما میدونه یه خبرایی هست...


پیاز که خورد میکردم .... بهونه ای شد... گریه کنم...

اومدم نشستم... بنویسم.. هنوز گریه ام بند نمیاد....


مامان فکر میکنه مال پیازه....


نمیدونه که از دلتنگیِ تو....

دارم میمیرم....


---------------

پی نوشت:


گوکوش -اشک


اتفاق افتاده ها (6)

افتر وید...های از اسکای....

سندی-خدیجه..

خنده ی بی دلیل...

کره.... هایدا رویال مخصوص...

:)



و تو هیچ وقت مرا عاشق نبودی...



یه سری تصویر سیاه و تاریک میاد توی ذهنم.... تنم یخ میکنه..

صدای شکستن شیشه ی پنجره ی اتاق میاد و.... دستم داغ میشه.... یه داغی لذت بخش...

یه سری حرکتهای مبهم دورو برم میبینم.... کسی داره دست آغشته به خون خودم رو پاک میکنه...

سرم رو میارم بالا... و میبینم چشماش خیسه...

.

.

.

.

.

.

ما ادمها... مجودات جالبی هستیم... علاقه ی خاصی داریم که زمین خوردن دیگران رو ببینیم.. نوعی مازوخیسم..یا سادیسم.. فرقی نداره... میخوایم همدیگرو به چالش بکشیم...

اما قیمتش رو نمیدونیم..

میایم تو زندگی هم... بعد میشینیم تازه فکر میکنیم که کار درستی کردیم.. یا غلط..

وقتی بهم نگاه کرد و گفت... ما باهم فرق میکنیم... کلمه ی فرق برام یه جور عجیبی بود...

برداشت های زیادی از این واژه میشه کرد.. که متاسفانه هیچ کدومشون معنای قشنگی نداره...

فاصله یک مساله ی اجتناب ناپذیره... مثلا... فرق داریم.. ینی من سنم بیشتره تو کمتر...

تو خوشگلتری یا من؟... من تورو کم تر دوست دارم.. تو بیشتر...

کم کم دارم حس میکنم... عشق...مال تو فیلماس.... نباید دیگه دنبالش گشت...


 گفت توی بوسه ی آخر هیچ حسی ندارم.... 

گفتم... حتی ته ته قلبت؟ مثل دکتری که نبض بیمار فوت شدش رو میگیره...

دو سه بار دیگه بوسید . گفت : هیچ چی !!

زمان به صورت صحنه آهسته گذشت... و مثل سرباز های تو جنگ... صدای سوت خمپاره میومد...

و قلبم.. فاصله ی جای خودش رو تا زمین.... هزاران دقیقه طول داد...

تا بلاخره....

شکست..... هزار تکه ی به هم چسبیده بهم تبدیل به میلیون ها شد.... و من...

تمام وجودم....

درد شد....



--------------------

تمامی داستان های فوق بر اساس یک داستان واقعی است.

-------------------

پی نوشت:


شاید... 21 دسامبر... آخر دنیاس...

دنیایی که ...خودم باید تمومش کنم...