کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

کلاه قهوه ای

فکرام جا نمیشن... توی کلاهم میریزمشون

اتفاق افتاده ها (2)

یه جایی خونده بودم یه چیزی تو این مایه ها که هیچ وقت به کسی که تازه یه رابطه رو تموم کرده اطمینان نکنید.. چون یاد گرفته که چطور میشه یه رابطه رو تموم کرد و زنده موند...

حالا من یه نصیحت میکنم بهتون که...

هیچ وقت با کسی که خیانت از دوست نزدیک دیده در نیوفتین... چون بلده چطوری نیست و نابودتون کنه... و حتی ممکنه بلاهایی که سر تجربه ی قبلیش نیاورده رو روی شما پیاده کنه...

این حتی می تونه یه تهدید باشه...

اوهوم..

اتفاق افتاده ها (1)

هیچ چیزی... هیچ وقت دیگه مثل اولش نمیشه.....

اگرم بخواد بشه.... باید ک.ون یکی از دو طرف پاره بشه...

راه دیگه ای نداره...


سومین پریود

حتی بوی خیانت هم دردناکه......


دلم میخواست مثل رعد برق های امشب... میشکافتم...


توی دل شب....


ناپدید...

بر اساس یک داستان واقعی



روزی که بر فانوس دریایی ...

خنده نثارم میکردی..

خاطرم هست...

هوا سرد بود...

نگاه میکردی...

به بی انتهایی نگاهت..

نگاه میکردم...

شاید...هنوز نفهمیده بودم...

حسی را که بعد ها فهمیدم...

چیزی از عشق کم نداشت...

اما میدانم... آن روز... 

روزی بود که ..

سقوط را فهمیدم..

 گم شدن در نگاه کسی



بانو... این روزها...

چشمان تو خانه ی من است...

و دستان تو...

وطنم...



پشت این هیچِ بزرگ..هیچی نیست




صدایت که میلرزد...

دستانم به سوی یخ زدگی های خیلی بالای صفر میرسند...

تضادی بین سوختن و یخ زدن...


بودنت را... فریاد کن بر سرم... بگذار آوار شود...


من خیلی وقت است که زیر سنگینی این حجم تنهایی دفن شده ام...


وقتی دم از رفتن میزنی... یا از خداحافظ های سرد میگویی...


شاید کمم... شاید زیاد...

اما سُر خورده ام بانو....


نگذار میان این شلوغی سایه های روزمرگی تنهایی...


دستانت را گم کرده باشم...


با مرگ.. خیلی وقت است صمیمی شده ام...





!Say hello to my little Friend



میشینی فکر میکنی... که ببینی چی شد که اینجوری شد...

بعد همه چیز... مثل تیکه های پازل به هم وصل میشه...

زمزه های سمی یه سری... که یا نمیشناسیشون... یا از دوستای نزدیکت بودن...

یه سری خاله زنک ...که گند زدن به زندگی بقیه و ریدن تو اعصابشون... براشون یه تفریحه فقط !


اونجاست که دوست داری سرت رو بندازی پاییین... بخندی.. بعد سرت رو بیاری بالا...

هفت تیرت رو بکشی... همشون رو با هم..... مثل صحنه ی معروف آل پایچنو... تو اسکار فیس..


دارم رو تغییر اخلاقم فکر میکنم دوباره... احتمالا لازمه !


آره ! با شمام ! حتی شما دوست عزیز !

معاشرت های شبانه..


+اومده بودی اینجارو خونده بودی و به من نگفته بودی...

دلگیر بودم... اومدم بنویسم...

از درد بنویسم... از چیزی که خیلی وقت بود باهاش غریبه شده بودم...

از فشار دور قلبم.... از حس چنگ خوردنش...

توی نیمه شبا...


+اینکه یه نفر بشه دلیل بودنت.... بعد اون شخص ناراحت باشه....

سخته... سخت تر از مردن حتی...

امشب از اون شباس... که خواب به چشمم نمیاد....


درد داری بانو و هر دقیقه که میگذره... من ذره ذره عذاب میکشم...

شاید اینکه معتادم حقیقت داشته باشه.... چون نیستی... و حرفات باهام نیست امشب... به خودم میپیچم... .


یکی اینجا اومد گفت... یه مرد واسه هضم دلتنگیاش... گریه نمیکنه... قدم میزنه...

اینجا جاشه که در جوابش بگم:


هی رفیق... شده تا به حال:


زغم ریشه از خاک برون بری....... ورنه این عمر بی عشق، برتری...

؟


---------------------

پی نوشت:


سحر ندارد  این شب تار...

مرا به خاطرت نگه دار...